یا مَنْ لا یُنَزِّلُ الْغَیْث الّا هُو
باران كه میبارد، انگار يك جورهايی؛ طبع شعر آدمها بیدار میشود...
روزهای بارانی، شاعرپرور است...
حالا شاعر هم نکند، لااقل آدم مدام دلش میخواهد یک ترانه ی بارانی ای، یا شعری بارانی که دوست تر دارد را زمزمه کند... مثل این روزها و امروزِ من...
البته باید آدم یک آسوده خاطری هایی داشته باشد... که مثل آن کوزه گری که آفتاب لازم بود برای خشک شدن کوزه هایش، زندگی اش و دخل و خرج ش، به نباریدن باران گره نخورده باشد... یا مثل آن پسرکی که خانه اش زیر پل است، سقف اش، آسمان نبوده باشد که هر باران، ترس به جانش بیاندازد از خیس شدن همه ی آنچه دارد...
کاش حداقل مثل اوضاع این آخری، هیچ جا نبود...
تازه این وسط ترافیک و درگیریهای روزمره و سرما و امثالهم هم باید بگذارند که آدمها، حواس شان را به باران بدهند و کمی از آن لاک شان دربیایند...
که آدم ها (آدم آهنی ها) نترسند از زنگ زدن زیر باران... نترسند از سرماخوردن... نترسند از شسته شدن و صیقل یافتنی شاید به واسطه باران... نترسند از خیس شدن... نترسند و کمی چترشان را کنار بکشند و بگذارند باران خیس شان کند...
که میگویند؛ علی علیه السلام هم وقت باران، عمامه از سر برمیداشته و میگذاشته باران رحمت بر سرش ببارد...
گاهی گمان میکنم؛ باران؛ آدم ها را اهلي و آرام ميكند و بعضا مهربان تر... نمیدانم...
به خیالم باران قابلیت های زیادی دارد... باران؛ شاعر میکند و حتی عاشق... حالا شاید شکل عاشقی اش برای هرکس یک جور باشد، اما میتواند چنین کند...
هوا دوباره کبود شد، ابتدای باران است
دلا دوباره شب، دلگشای باران است
نگاه تا خلاء وهم میکشاندمان
مرا به کوچه ببر، اين صدای باران است
اگرچه سينه ی من شوره زار تنهايی است
ولی نگاهِ ترم، آشنایِ باران است
دلم گرفته از اين سقفهای بی روزن
که عشق رهگذر کوچههای باران است
بيا دوباره نگيريم چتر فاصله را
که روی شانهی گل، جایِ پای باران است
نزول آب حضور دوباره ی برگ است
دوام باغچه در های هایِ باران است